نتایج جستجو برای عبارت :

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز ، می برم جسمی و دل درگرو اوست هنوز .!

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز...می برم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم ... بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
گرجه با دوری او زندگیم نیست ولی ... یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز
رشته مهرو وفا شکر که از دست نرفت ...بر سر شانه من تاری از آن موست هنوز
بعد یک عمر که با او به  وفا سر کردم ...با که این درد بگویم؟!که جفا جوست هنوز
تا دل ناله جانسوز بر آرم همه عمر ...همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز
باهمه زخم که سیمین بدل از او دارد
بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم
هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم
سرم هوای «سرم چرخ می زند» دارد
در آرزوی «عزیزم بریز!» مانده دلم
به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم
به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم
تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم
صدای تو، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم
هنوز ما
خانه خراب شد و دنیا هنوز هست
بازان زد و صحرا هنوز هست
آن ابر که باریده بود در صحرا
خشکید و تَه کشید و دریا هنوز هست
آزرده ایم ما نکند دنیا هدر رود
دیروز رفته اگر فردا هنوز هست
سر ، عاشق است ، تن ، هویٰ ، جان ، فرشته است
سر ها ز تن جدا شد و جان ها هنوز هست
هرچند مهر باطل افکار من زده
اما بدان که پختن سودا هنوز هست
او گرچه رفت و دل ، دل نمیشود
رویای هرشب و شب ها هنوز هست
از فراقت , من فراغت را نمی جویم هنوز یک نفر بی آنکه باشد , هست و با اویم هنوز شعر گفتن را غمت چون خوب یادم داده ست نکته ای گفتی به تفسیرش غزل گویم هنوز گفتم از جان بگذرم تا گردم از جانان رها پای بر چشمم نهاد از خاک می رویم هنوز برکه با تصویر ماهش عشق بازی می کند دوری و سرمستی از یاد تو می بویم هنوز من نه یک دم زندگی کردم نه مردم بعد تو شانه ات گم شد , پریشان ست گیسویم هنوز فصل کوچ ست و پرنده خانه اش را ترک کرد من که ره با اختیار خود نمی
بسم الله
سیمرغ می نویسد:
چشم بستم و رفتم زیارت. زیارت امام رضا علیه السلام.
فکر می‌کنی نمی‌شود؟ چشم بستم و رفتم تا خود حرم امام رضا. از صحن گوهرشاد عبور کردم و رفتم و رسیدم به کفش‌داری شماره یازده. تو خیال میکنی که نمیدانم دیگر از کفشداری شماره یازده خبری نیست؟ میدانم اما من در خیالم رفتم و رسیدم و بود.
تا پا در حرم گذاشتم، تمام صداهای اطراف قطع شد و دیگر من در جای خود نبودم. تو گویی خیالم تنها به زیارت نرفته بود و روحم به پرواز درآمده بود و رفت
سال‌های زیادی از آن پاییز گذشته، اما او هنوز در آغوش من خواب است. یک منْ جامانده کنار آن دیوار و تکان نمی‌خورد، مبادا که او از خواب بیدار شود. چه لذتی بالاتر از این است که کسی آرامش را در آغوش تو پیدا کند؛ آغوشی که پیش از این به هیچ‌کار نمی‌آمد. یک منْ هنوز به آن دیوار تکیه داده و مست عطر موهای اوست. دلم که می‌گیرد دست می‌کشم بر تن او و نفس در سینه‌ام حبس می‌شود از هیجان. یاد خاطره هیجان اولین‌بار که لمسش کردم می‌افتم. لمس ِ ممنوعه و هبوط. خد
من به آویشن، به باران تو مشکوکم هنوزمن به پایان ِ زمستان تو مشکوکم هنوزغنچه و عطر و بهار و سبزه‌ باز آورده‌ایگرچه با گل‌های گلدان تو مشکوکم هنوزای صدای ناگهان ِ یک تبسم در سحرمن به لبخند غزلخوان تو مشکوکم هنوزباز می‌پرسی که امید فراوانت چه شد؟باز می‌گویم به ایمان ِ تو مشکوکم هنوزهر که آمد، بار فردای خودش را بست و رفتبا یقین‌های پریشان تو مشکوکم هنوزاین‌که می‌آید نه باران، گریه‌های نم‌نم استمن به ابر و باز باران تو مشکوکم هنوز
دانلود آهنگ بهنام بانی هنوز دوست دارم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * هنوز دوست دارم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , بهنام بانی باشید.
 
دانلود آهنگ بهنام بانی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Behnam Bani called Hanooz Dooset Daram With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه بهنام بانی به نام هنوز دوست دارم
فاصله میگیری خب بیشتر دلم میخوادتورو خوب نگاه کن تو چشام جون همین چشما نروساده دل بستم ول
من چه گویم از دل زارم که بیمارم هنوزشب شده مهتاب در خواب است وبیدارم هنوزغرق نور وشادمانی آسمان تار شبلیک تاریک است و طوفانی دل زارم هنوزماه خندان کهکشان ها نور بارانغم نهان در دل که از عشقش گرفتارم هنوزمثل مجنون غرق افسون آسمان شاداب و گلگوناشک بارم روز و شب می باشد این کارم هنوز
 چقدر دوست داشتن تو خوب است. دوست داشتن تو  ماهی قرمز هیچ سفره هفت سینی نیست. دوست داشتن تو عین ساعت تحویل سال است. ــ همیشه منتظرش مانده ایم. ــ دوست داشتن تو  عیدی اول فروردین است. کاش همیشه عید بود. کاش همیشه تو را عیدی می گرفتم. تو را دوست دارم زمین از چرخیدن می ماند. و خورشید فراموش می کند که باید غروب کند. تو را دوست دارم. سیب ها  همه ی فصل ها به شکوفه می نشینند. چلچله ها کوچ نمی کنند. وقتی تو را دوست دارم دختر کوچک آسمانم هنوز.
اولین پست ۹۸مون
   
نیستی هرشب برایت شعر می خوانم هنوزپای قولی که تو یادت رفته می مانم هنوزمی نشینم خاطراتت را مرتب می کنمدر مرور اولین دیدار، ویرانم هنوزکاش روز رفتنت آن روز بارانی نبوداز همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوزراه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ایمن برای ردپاهایت خیابانم هنوزبا جدایی نیمه ای از من به دنبال تو رفتبی تو از این نیمه ی دیگر گریزانم هنوزبعد تو من مانده ام با سالهای بی بهاربعد تو تکرار جانسوز زمستانم هنوزدست هایم را رها کردی میان زندگ
دهم مرداد روزیه کهایرانیان باستان جشن چله ی تابستون میگرفتنبعد از رد شدن چله یتابستون هوا شروعبه خنک شدن میکنه...چله تابستونتون مبارک!پ.ن: ما نیز هنوز چله نشین سردی دهم مرداد چند سال پیشیم. هنوز چشم انتظار و هنوز دوست‌دارش...
پ.ن2: این مطلب رو پارسال گویا نوشته بودم، نمیدونم چرا تا امسال منتشر نشد.
مادرت نیستم
اما اینکه میگن خاله مثل مادر دومه از نظر من درسته....
تو کی انقدر بزرگ شدی عزیز من؟
انقدری ک نتونم تو بغلم بگیرمت تا بخوابی؟
اونقدری ک نتونم بی بهونه پشت هم ببوسمت؟
اونقدری ک نتونم خیلی از کاراتو خودم برات انجام بدم با عشق؟
اما ممنونم
ممنونم ک هنوز زورت ب من نمیرسه
ممنونم ک هنوز باید شبایی ک پیشمی چند بار پتو رو روت مرتب کنم
ممنونم ک هنوز مثل بچه ها تو خواب غر میزنی و چرت و پرت میبافی
ممنونم ک هنوز بچگونه خاله صدام میکنی
ک هنوز میتون
اینجا هنوز تابستان است. تابستان داغ و کوفتی 2010 که هلند لعنتی به فینال جام جهانی اش صعود کرد. هنوز پاییز در راه مانده و ما داریم کم کم نگرانش می شویم.
کجا مانده؟ چرا هنوز به خانه هامان هجوم نیاورده و همه را اسیر گلو درد و آبریزش بینی نکرده؟ چرا شهر را خیس و خالی از آدم نکرده؟ مگر نمی داند ما از آدم ها بدمان می آید و از دانشکده جدید و از آب انبه و پیاده روی و شامپوی تخم مرغی؟ شاید فهمیده که ما از خود پاییز هم بدمان می آید و برای همین قهر کرده؟
پاییزی
فردا دیر است ...امروزت را همین امروز ، زندگی کن !
همین امروز لذتش را ببر ،
و همین امروز برای آرزوهایت تلاش کن ...
حسرت ، یعنی در گذشته جا مانده ای ،
و نگرانی یعنی ، اسیرِ آینده ای شده ای که هنوز نرسیده و اتفاقاتی که هنوز نیفتاده !
آینده ای که شاید نرسد
و اتفاقاتی که شاید نیفتد !
بیخیالِ چیزهایی که نبودنشان کیفیتِ بودنت را کم می کند
آرامش و لبخند را در آغوش بگیر و امروز را همان جوری که دوست داری زندگی کن ...
مثل نیلوفر اسیر خواب مردابم هنوز
یا که آن مرداب پیری در تب خوابم هنوز
شاید آوای شباهنگی میان جنگلم
یا شبیه آسمان در دست مهتابم هنوز
یا که شاید تکه ابری سرد و بارانی شدم
یا که در دریای چشمی مثل گردابم هنوز
ماهی ام ، فکر فرار از تنگ های شیشه ای
در تمنای خیال رود پر آبم هنوز
رودم اما، یک مسافر، میروم تا مرز عشق
مثل نیزاری ولی در فکر تالابم هنوز
موجهای خسته ی دریا کنار ساحلم
بی قرار خواهش دریای بیتابم هنوز
هر کسی باشم و یا در هر کجای این جهان
من به د
انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد. انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خورده‌ی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد. 
 
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم
راستش من هنوز از آن آدمها نشده‌ام که از تنهایی و خلوتشان لذت ببرند و استفاده‌ای مفید کنند. من هنوز برای رابطه‌ای دست و پا میزنم، هنوز دلم را به مخاطب‌های واهی توییتر و اینستا خوش کرده‌ام، هنوز از خودم فرار می‌کنم. اما من این آدم نخواهم ماند. من تغییر می‌کنم و یک روز واقعا تنهایی‌ام را بغل می‌کنم و با یک خروار کتاب و سوال و ایده خلوت می‌کنم.
سال 98 است و من هنوز اینجا را دوست دارم.. هنوز رمز ورودش رابه یاد دارم وهنوز سر میزنم و کامنت دونی اش را چک میکنم وهنوز بعد از همه ی نوتیف های اپلیکیشن هایی که برایم عزیز بوده اند و فعالشان گذاشته ام این شماره ی کامنت ناخوانده ی وبلاگ من را به وجد می آورد. هنوز بر میگردم و مطالب ده سال پیشم را می خوانم و از بچگی و سادگی ها و جو زدگی ها و البته زلالی ان موقع خنده ام میگیرد و گاهی هم یخ میکنم و به این فکر میکنم که ده سال بعد با ید به امسالم بر گردم و چه
از چند روز گذشته است و چند هفته می‌شود که چیزی ننوشته‌ام. هنوز خواننده‌ای ندارم و هنوز آنقدر با کسی در این فضا خودمانی نشده‌ام که زنگ بزند و بگوید کجایی پسر. من هنوز آن رهگذرم. آن رهگذر که یک روزی از پشت پنجره شما گذشته است. آن رهگذر که حتی کنجکاوتان نکرده. اما خب مسیر همین است، همین که بنویسی، بخوانی، معاشرت کنی، گفتگو کنی. از همین گذر کردن سالی به ماهی یکبار است که می شود آشنا شد. می شود مخاطب پیدا کرد و می شود دوست شد.
پالتو پوشیدم کوله رو انداختم رفتم.
همکارم گفت: سروری چادرت کو؟! اشاره کردم به کیفم.
گفت "نمیشه" که. سرت کن.
خنده م گرفته بود. بامزه بود این رفتار از کسی که جلوی خدماتی های آقا گاه و بیگاه روسری و مقنعه ش بر دوشش هست و فقط در برابر مدیران الزام به حجاب رو حس میکنه.
با لبخند رد شدم. "نمیشه" مال سوسن بود و من هنوز فاطمه هستم.
 
به آینه که می نگرم پیر شده ام
و خطوط شکسته ای بر دیواره ی چهره ام به من می خندد
به آینه که می نگرم حتی
خاطرات زیباییت را گرد و غبار زمان پوشانده است
و این تنها باد پاییزی ست که مانده است
به آینه که می نگری شاید هنوز زیبا مانده ای
بی هیچ خط شکسته ای
و روزهای پاییزی سرکشی ات شاید هنوز زنده اند
بی هیچ سد نشسته ای
به آینه که می نگرم افسوس
تنها منم و این همه خطوط شکسته...
با رفتن برف، این برفتن مرت!...
مرد بهمن، که اگر بفهمند!... 
چشم به دختر بارفتن دارد و...
...برف بر تن من، مانده هنوز!...
چشمش چکه می‌کند و فرومی‌افتد چشم به کف... 
به برف، به گل...
به خاک...
تا به کف کفش رفتن!...
می‌روفم برف شانه‌ام را، و سوزنهای کاج را...
می‌لغزند و...
می‌چرخند... 
نه برفتار برگ و برف!... 
که به ثانیه شمار عجول!... 
و می‌افتند...
و حبه‌ای که فرو می‌سرد به سردی!... 
از گردن به میانگه دو کتف!... آب حبه‌ی برف...
و زیر پا... پررق پررق و قورروپ و قررپ!... 
و من مهاجرم...
مهاجر زاده شده و مهاجر مانده ...
من در تمام فصل ها مهاجرم ‌‌‌‌‌....
فصل ها و روز ها و سال ها میگذره و من هنوز مهاجرم ...
من از لبخند عزیزام فقط تصویر دارم و هیچ 
از آغوششون فقط خاطره 
و از عطرشون ...
سهم ما از هم فقط خاطره هایی از گذشته است ..‌
و من دردناک هنوز مهاجرم ...
میترسم میترسم این داستان هیچوقت تموم نشههه ...
تورا با تمامم میخواهممم ...
 
۲۶ در حال آمدن است و من نمی دانم چگونه بهت تبریک بگویم که تمام احساسم را در آن خلاصه کنم.
۲۶ در حال آمدن است و من می خواهم در آمدنش کنارت باشم اما مقابل روزگار ناتوانم.
۲۶ در حال آمدن است و من نارحتم که نمی توانم در آن روز تو را در آغوش بگیرم و تبریک بگویم.
۲۶ در حال آمدن است و من هنوز کادو نگرفتم، گشتم ولی هنوز چیزی نیافتم که بتواند تمام دوست داشتن مرا بیان کند.
۲۶ در حال آمدن است و من هنوز در انتظار شنیدن دوستت دارم هستم.
اگرچه دل به کسی داد،جان ماست هنوز           به جان او که دلم بر سرِ وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد                  نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل،ز خاطرش بگذار                            جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد                به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست                  وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر             
تو مرا از دست دادی ای دوست
من که زندگی دارم ای دوست
هرچه از عشقت کنارم ماند
به خودت میسپارم ای دوست
بعد از تو باران هنوز می بارد
بعد از تو این خانه هنوز مرا دارد
در خوابم نمیبینی مثل مرا دیگر
غرور من این جاست تنها نمیمانم
راحت برو بگذر 
آرامشی دارم که طوفان را بغل کردم
همین دیوانگی را من ببین ضرب المثل کردم
نداری ارزش ماندن کنارم را نداری
هیچ نشانی تو از عاشق ها نداری
نه نداری تو دگر در قلب من جا نداری
شاید داستان های ناتموم زیادی داشتم و حتی برخی داستان های چند پست قبل هم ، اکثرشون ناتموم موندن ، اما دوست ندارم وبلاگ نویسی باشم که مثل بقیه در اوج خداحافظی کنم یا یهو همه چیز رو پاک کنم و یا برم و دیگه پشت سرم رو نگاه نکنم ، 
 
 
گمونم هنوز 2-3 نفری هستن که گاهی سری بهم میزنن و شاید بگن که این پسره چی شد؟ کجا رفت ؟ چیکار کرد؟ برای دونستن پایان ماجرای این پسر ، باید برگشت به اون روزهایی که هنوز وبلاگ نویسی رو شروع نکرده بود  و البته هنوز هم یک دوست
شاید باورتون نشه (چون خودمم هنوز باورم نمیشه) ولی یه هفته مسافرت بودم.کجا؟شیرازخیلی خوش گذشت.تو شهر گشتم،یه جا کار داشتم رفتم انجام دادم و کلی چیز یاد گرفتم.با اتوبوس رفتم و پدر خودمو درآوردم و به راحتی با قطار برگشتم.توصیه میکنم مسیرهای 1200 کیلومتری رو با اتوبوس نرید:)از شیراز هم که برگشتم مامانم مشهد بود و رفتم اونجا.کاراشو انجام داد و منم رفتم تو شهر گشتم و برگشتیم خونه.دو روز تا لنگ ظهر خوابیدم و از فردا فصل جدیدی از زندگی رو شروع میکنم.به
از بچگی همینجوری بودم اگر چیزی یا کسی را دوست داشتم دیگر از جانم برایش مایه میگذاشتم اصلا برایم مهم نبود خوب است یا بد است مهم این بود که من دوستش داشتم دلبسته اش بودم 
بد است خیلی بد است  از همه چیزم به خاطر دوست داشتنم میزدم هنوز هم همینطوریم  
نمیدانم شاید هم خوب است اگر چیزی ارزش دوست داشتن داشته باشد........
یکبار کلاس دوم دبستان بودم پدرم بعد از مدت ها ماموریت بودن  آمده بود سوغاتی برایم گل مو آورده بود 
گل موی دوست داشتنی سبز من هم از بچگی
آیت الله جاودان:حاج آقای حق‌شناس یک بار فرمودند که من جایگاه آخرتی خودم را دیدم؛ اتاق بزرگی بود که همه جای آن درست شده بود مگر گوشه‌ای از آن که خالی مانده بود؛ ما خوشحال شدیم که عمر ایشان هنوز باقی است. چون این مقدار باقی‌مانده را باید در باقی عمر خود می‌ساختند.
دانلود آهنگ فرزاد فرخ عاشقم باش
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * عاشقم باش * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , فرزاد فرخ باشید.
 
دانلود آهنگ فرزاد فرخ به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Farzad Farokh called Ashegham Bash With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه فرزاد فرخ به نام عاشقم باش
در نگاهت دریارو دیدمموج چشمت به رویا کشیدمبی هوا غرق شدم در نگاهتببین عاشقانه تورا میپرستمهر کجا باشی عشق تو ب
از کجا آمد دوست ؟خبری داد به من باد صباح
ز فراق شمس از مولانا
دل اندوه تپید 
و ضمیر آشنای یک پیر ، برنا شد
در نگاه پسری چشم سیاه
مگس شهوت به تکاپو اقتاد 
و بلندای محبت به زمین های پر از آفت عشق کرد سقوط
از کجا آمد دوست ؟
خبری آمد از سوی یک باغ
حوریان رم کردند‌ !
و به دنبال غلامی پی اندیشه ی کامی از او 
عارفی زیر درخت ملکوت
در خیال دختری در دوزخ میشد لخت 
در کنار رودی
پسری لب های خود را در آب می بوسید
دختری در پس یک کوه با خود تنها
دوستی با تن خود را
سلام ...
بله، خیلی گذشت از اون روزی که آخرین ورق این وبلاگ رو سیاه کردم و رفتم که رفتم !
بله می دونم که بزرگترین خیانت رو به خودم، دستم و قلبم کردم! اینکه نوشتن رو گذاشتم کنار ... و چقدر از خودم ناراحتم ...
اونقدر تلخی و شیرینی های زیادی رو زیر زبونم حس میکنم که وقتی میخوام روی کیبورد بیارمشون و بنویسمشون، روی هم تلنبار میشن و ازشون غول بزرگی درست میشه که منو میترسونه ... ! اما خوب چیزی که به خوبی میتونم احساسش کنم، حجم عظیمی از درد و دلامه که دلشون می
کبوتر هنوز باور نکرده کبوتر است،‌ پروازش کوتاه است، خوراکش دان است و اسیر دام و نام و غرور و افتخار است. کبوتر هنوز نمی‌داند صلحش جنگ است و جنگش بازی کودکان است. کبوتر خود را انسان نام نهاده و هنوز ندانسته انسان هیچ نیست جز غشایی ضخیم و خرقه‌ای تاریک بر روح.
کبوتر هنوز باور نکرده روح است و هنوز ندانسته عقاب است، عقابی در غشای کبوتر، و چون باور کند این غشا فرو می‌سوزد و خاکستر می‌شود و عقاب از میانه‌اش پر می‌کشد. عقاب هستی حقیقی اوست و چون ا
حال و هواتو دوست دارمحال و هوای شب توی کویر رو داره وقتی گرم صحبتم
حال و هواتو دوست دارم
حال و هوای بعد از ظهرای پاییزی بعد از مدرسه رو داره
حال و هواتو دوست دارم
مثل ساعتای چهار بهاره که توی چمن زار نشسته باشم پیش رفیقام
حال و هواتو ذوست دارم
مثل نگاه کردن به دختر با تموم دوست داشتنشه
حال و هواتو دوست دارم 
اگه قراره بعدش شباش شب پاییز بشه و روزاش بی فروغ مثل زمستونحال و هواتو دوست دارم
اگه قراره بعدش هزار بار تیکه تیکه شم و دوباره بی میل به زن
این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نباتصبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع  آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا در
صبح یک لحظه صابون جدید رو بو کردم و رفتم به بیشتر از پونزده سال پیش! بوی صابون دوران ابتداییمو می داد. همونی که توی جاصابونی صورتیی بود که هنوز دارمش.
چقدر مغز چیز عجیبیه. خاطره ی یک بو رو برای سال های سال درون خودش نگه می داره... و بعد بهت یادآوری می کنه هم اون بو رو هم شاید اتفاقی مربوط بهش رو و هم قدرت خودش و خالقش رو...
دوره روان شناسی من هم کم کم تموم شد
جلساتم کمتر شده و نسبت به گذشته خودم خیلی بهتر شدم
حتی نسبت به اطرافیانم...
البته هنوز جای کار دارم اما خب میتونم بگم سلامت روانی هم مهمه همونطور که سلامت جسمی مهمه
هنوز هم غمگین میشم. هنوز هم نسبت به خودم اعتماد به نفس ندارم. هنوز هم حس تنهایی گلومو چنگ میندازه ولی باهاشون کنار اومدم...
...............................................
بچه ها شده بی حوصله باشید؟ به همه چیز؟ حتی خودتون؟
شده سرد بشید؟
 
دختره هرروز داره یه آرزوش و زنده به گور میکنه، هرروز خوشیا مثل ماهی از زیر دستش سر میخورن و غما جا رو براش پر میکنن و هرروز با بعد جدیدی از غصه آشنا میشه ولی هنوز به مضخرف ترین شکل ممکن امیدواره و نمیخواد شرایط و بپذیره. یکی نیست بهش بگه لعنتی هنوز چن روز ازش نگذشته که به وضوح تهش و دیدی و گفتی اگه این جهنم نست پس چیه...
دختره خله...
این همه راه جلوی پاش بود و با انتخابا و تصمیمیای غلط گند زذ به همشون...
این همه خوشی داشت و کاسهی صبرش بد جایی لبریز شد
با یک روز تاخیر به نوشتن برگشتم. چشمانم هنوز هم درد می‌کند، فکر می‌کردم باید اثر زیاد گریه کردن باشد، اما با ادامه دار شدن درد، فهمیدم که باید به چشم پزشک مراجعه کنم. دیروز هم بسیار درد می‌کرد و نتوانستم بیایم و از روز قبلش بنویسم. اما امروز هر دو روز را با هم ثبت میکنم.
 
اول آنچه را که باید در بیست و هشتم ثبت می‌کردم می‌نویسم.
بیست و هشتم آذر نود و هشت:
قرار بود روز قبلش او را ببینم، اما مادر بزرگش را ساعت 5 صبح از دست داده بود و نتواست که بیا
همیشه باید کسی باشد تا یک آهنگ را فقط به یاد تو گوش کند ؛ و چراغ قرمزها و ترافیک های شلوغترین خیابان شهر را به خاطر تو که سرت را به پشتی صندلی تکیه داده ای و یا از پسر بچه های هشت ساله آدامس های رنگی می خری و می خندی دوست داشته باشد ...
همیشه باید کسی باشد کسی که بداند هنوز هم مثل بچگی با کشیدن انگشت هایت روی آینه ی بخار گرفته ی حمام و دیدن تصویر خودت ذوق می کنی. کسی که اسم آخرین کتابی که خواندنش را تمام کرده ای را بلد باشد و توی جیب هایش برای دست های
آن روز تنها بودم؛ و من و تو ساعت‌ها با هم حرف زدیم. باران برای تو که آن سر شهر بودی زودتر شروع شد و برای من که این سر شهر بودم دیرتر آمد. تمام چیزهایی که غلط بودند حس درست بودن داشتند. یا آن عید را یادت هست؟ و آن کتاب را؟ باآنکه سرت شلوغ بود برای خواندنش وقت گذاشتی؛ و در آخر حتی دوستش نداشتی؛ و من فهمیدم چقدر من و تو فرق داریم؛ و فهمیدم چقدر می‌توانیم حس‌های جدید از هم یاد بگیریم. یا آن روز را یادت هست که گفتی شب حالت بد شده بود؟ و من چقدر از اینکه
 
 
هنوز دردها یادم نرفته است.
هنوز روضه‌ی حضرت زهرا که می‌شنوم،
یادم می‌آید به تلخی، که برایم روضه خواندی و
چند روز بعد سیلی تو بر صورتم...
هنوز یادم نرفته است قدرت دست‌هایت را روزها پس از دیگری.
 
 
#نه_به_خشونت_علیه_زنان
فکر نکن که تنها موندی ، فکر نکن بی کسی اومده سراغت
فکر نکن رفتم پی زندگی عاشقونم
فکر نکن بی هدف شدی
فکر نکن تنهایی دلت تنگ میشه
رفتم کمی دراز بکشم آروم بشم ک چند ثانیه چشم هام بسته شد
 بعد چند دقیقه چنان از خواب پریدم که ترسم گرفت دستمو گزاشتم رو قلبم ....
غوغایی بود، تنگ شده بود برات، هنوز ساعتی نگذشته که به این حال دچار شده
حس میکردم دستت تو دستمه
کاش به جای چند ثانیه ساعت ها میگذشت...
سلام سلام 
عرض کنم خدمتتون که یه وقت با خودتون نگید باز رفتم که رفتم :-) 
از شنبه ی بعد از عاشورا بود که ازدحامی خرابکار (بنا و نقاش و گچ کار) ریختن تو خونه مون و هنوز از خونه مون بیرون نرفتن. کاری که قرار بوده نهایت هفت روزه تموم شه هنوز تموم نشده. 
منم اوایلش که قابل تحمل تر بود موندم خونه ی خودمون ولی کم کم با اضافه شدن بوی رنگ و تینر دیگه دیدم باید کوله بارم رو جمع کنم تیپاکس شم منزل باباحاجی :-) 
هاااااا یه خبر اینکه خط تلفن ثابت خونه مون طی چند
حالت تهوع دارم 
از اینکه فردا امتحان میان ترم ۱۵۰ صفحه ای دارم و الان صفحه ی ۲۷ ام.
از اینکه باید مقاله ی شاه بنویسم و هنوز ۱/۳ ش رو نوشتم.
باید پیپر سیاست بدیم و هنوز ندادم.
باید برای روان هم ارائه داشته باشیم و هم یه تحقیق بهش بدیم.
باید برای امتحان میان‌ترم دانش خانواده ای که حتی هنوز کتابش رو هم‌نخریدم و روان شناسی بخونم و هنوز نخوندم....
باید برای بیچ تیزر تبلیغاتی بسازیم و هنوز نساختم...
اینا همش مونده و فقط ۵ هفته تا پایان ترم وقت هست...خدای
° به او گفتم هر اتفاقی که بیفتد آیا هنوز هم مرا دوست خواهد داشت؟ هنوز هم دخترش خواهم بود؟ آیا اندوهش مانع دوست داشتن من میشود؟ نگاهم کرد ، به چشمانم نگاه کرد و گفت" مهم نیست چه اتفاقی بیفتد ، او هنوز هم مرا دوست دارد ، هنوز هم من محبوب او هستم ، هنوزم هم دختر یکی یکدانه ی بابا هستم . گفت ولی تمام خواسته اش این است که همه ی تلاشت را انجام بده فارغ از نتیجه ؛ چیزی که مهم است این است که تمام تلاشت را انجام بدی و شرمنده ی خودت نشوی ، که مستقل بار بیایی
او هنوز همان است که قبلا بود؛ که دو ماه پیش، دوسال پیش...
سعی دارد این شرایط را قبول کند، اما نمیداند چگونه؟ چرا ؟ و به چه قیمت؟گاهی اوقات که یادش می‌رود دیگر همه‌چیز تمام شده‌است، بازمیگردد و با مرور خاطراتِ نه‌چندان دلچسب‌مان، «حال» را از ما می‌رباید...
 
می‌خواهم از او ناراحت شوم اما نمیشود، نمیتوانم...می‌خواهم سرش فریاد بزنم و بگویم :«بس است ، تمامش کن؛ حالا همه‌چیز فرق میکند..» نمیتوانم.
او، تمامِ من است؛ نمیتوانم از اشک‌های پنهانی
هی می‌گم نه تو نباید به چیزی احساس تعلق یا مالکیت داشته باشی و بلاه‌بلاه‌بلاه؛ بعد چک‌نویسامو از دو-سه سال پیش هنوز نگه داشتم و دلم نمیاد بندازمشون دور. :| 
پ.ن. یکی تو اینستا فالوم کرد؛ استوری‌ش رو رفتم دیدم؛ ... چه‌قد یهو زندگی بی‌معنی می‌شه آخه. آخه اصلا ... نمی‌دونم. روحش در آرامش باشه.
پ.ن. چه‌قد دوست دارم آخر اسفند رو.
پ.ن. Colder Heavens - Blanco White
پ.ن. ۱۱:۱۱
Sometimes I get the feeling I’m lost ...
نمیدانم او را یادتان هست یا نه.یک بار درباره اش خیلی کوتاه اینجا نوشته بودم. حالا بعد از این همه سال دوباره بازگشته است.. دوباره به سراغم آمده! هنوز فراموشم نکرده..هنوز دوستم دارد.. و هنوز برای شنیدن دوستت دارم آماده ی جنگیدن است!
از روزی که رفتم و دستبند طلای هماهنگ‌با گوشواره دخترم رو سفارش دادم دو هفته میگذره ،سه دفعه پیام دادم و یه بار رفتم مغازه‌ش ولی هنوز جوابی نگرفتم 
چرا اصرار دارم باهاش کار کنم؟ چون طلاهای قبلی رو از همین گرفتم و قراره برام طلا به طلا معاوضه کنه که ضرر نکنم یا کمتر ضرر کنم 
اُف بهش واقعا
کاش پست بعدی ذوق کردنم برا گرفتن دستبند و قشنگیش باشه  
هنوز باورم نمی شه که اون همون "ن" قبلیه.خیلی فرق کرده.یعنی یک سال رفتن به دانشگاه این قدر روش تاثیر گذاشته؟وقتی یادم میاد که قبلا دوست صمیمی بودیم باورم نمی شه.باورم نمی شه همون "ن" دوست داشتنی باشه.چی شد که این طوری شد؟چی شد؟بر خلاف "ن" ، "س" هنوز همون "س" قبلیه.تازه "س" دوست داشتنی تر هم شده.
رفتار.....رفتار انسان ها خیلی مهمه.خیلی مهم.مراقب رفتارمون باشیم.
باید همان روز که بعدِ دانشگاه توی پارک روی چمن ها دراز کشیده بودیم و آسمان آبیِ یکدست بود و من با دستم اَبر می‌کشیدم و تو خندیدی و پرسیدی«اگه گفتی اینی که می‌کشم چیه؟» می‌فهمیدم تو فکر پروازی و من فکرم پرواز است؛ پرواز کنار تو. باید روزِ قبل رفتنت، از دست‌های مضطرب قفل شده ات روی میز آن کافه لعنتی، می‌فهمیدم که دیگر سهم من نیستی. حالا دیگر خوب می‌دانم غمگین‌ترین نقطه جهانِ کوچک من کجاست؛ فرودگاه امام خمینی، وقتی که پرواز تو را اعلام کرد
این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نباتصبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع  آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا در
برای آدمی به سن و سال من لابد خوب نیست که بگویم. ولی می‌گویم ... تیتراژ خونه‌ی مادربزرگه را دانلود کرده ام و دارم گوشش می‌دهم. چندین بار پشت هم ... " کنار خونه ی ما همیشه سبزه زاره ... دشتاش پر از بوی گل... اینجا همش بهاره ... دل وقتی مهربونه شادی میاد می‌مونه ... خوشبختی از رو دیوار سر می‌کشه تو خونه ... " 
چه می‌دانم... لابد دل ما مهربون نبود ... 
حالایش را نمی‌دانم. ولی آن قدیم ها بود. مطمئنم بود. من هنوز یادم است که چه طوری برای محمد الدره زار می‌زدم.
خالق خواب‌های خوبم سلام.
چه خوب بلدی کجا رم کنی و کجا ناز کنی و کجا آدم کشی. ناز کردی، دستم‌هایم هوایت را کردند؛ نه تو بودی و نه موهایت و نه گونه‌هایت و نه هیچ؛ دست هایم را روی کاغذ کشیدم و دیدم هنوز برای تو حرف هست. از همه چیز. حتی خیابان های شهرتان...!
خیابان های شهرتان را هنوز ندیده‌ام؛
روبروی خانه‌ای که در آن نفس می‌کشی هنوز نفس نکشیده‌ام؛
هنوز پیراهنی برایم نخریده‌ای و هنوز خیلی چیزها مانده تا جولانگاه دلم شود ولی همین حالا هم، من بهتر
 روز مانده به چهلم علی، وصیت نامه اش به دستم رسید. وصیت نامه را باز کردم. علی نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم که در وادی رحمت در کنار سایر دوستانم به خاک سپرده شوم».
اما وصیت نامه دیر به دست ما رسید و ما علی را در قبرستان ستارخان دفن کردیم. احساس ملامت می کردیم. به هر کجا سرزدم تا اجازه ی انتقال جنازه اش را بگیرم، موفق نشدم. از امام اجازه ی نبش قبر خواستیم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتیم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علی را در
سلام
من خیلی تلاش کردم،
صادقانه صحبت کردم،
از اعماق وجودم صحبت کردم،
غرورم را زیر پا گذاشتم،
خواهش کردم،
از نیازهای طبیعیم که خدا در درونم قرار داده صحبت کردم،
نیاز به دوست داشتن،
نیاز به دوست داشته شدن،
و...
ولی...
خصوصی ترین مساله زندگیم را گفتم،
ولی...
خب دیگه...
ولی من هنوز هم امیدوارم.
من به معجزه های خدا باور دارم.
من به غافلگیر شدن توسط خدا ایمان دارم.
من میدونم که خدا بهترین فرصت ها و بهترین راه ها را سر راهم قرار خواهد داد.
باز هم صبر میک
اگر نمی توانی مثل حافظ شعر بگویی، خطی ننویس. اگر هنوز شبیه تارکوفسکی فیلم ساختن را بلد نشده ای سمت دوربین نرو. اگر نمی توانی شبیه هایدگر تفلسف کنی، نیاندیش؛ و اگر هنوز نتوانسته ای شبیه آدریان بر صدایت مسلط بشوی، خفه شو. زمانه، آدم های متوسطی را که با علم به معمولی بودن ساکت می مانند، بیش تر از آدم هایی دوست دارد که علی‌رغم کوچک بودن می خواهند بیش از حد خود دیده شوند...
«...به خدا که پرنده شدن بهترین اتفاقه. تو همین هفته‎های اخیر که درگیر تصمیم‎گیری برای کار بودم مومن‎تر شدم به‎ش. همکارم به‎م گفته بود به جای این‎که بشینی و صرفن به گزینه‎هات فکر کنی، بشین ببین پنج سال دیگه می‎خوای کجا باشی؟ ببین میم 98 چه شکلیه؟ به خدا که من نشستم و خیلی به‎ش فکر کردم و دیدم که بهترین حالت ممکن اینه که پنج سال دیگه پرنده شده باشم. بعد پرنده شدم و رفتم توی حیاط خونه‎ی مادربزرگم، همون‎جا که پدربزرگم نشسته بود روی پله‎‎ها و
تو یا معشوقه‌ی من خواهی بود و یا هیچ چیز نخواهی بود.
من و تو نمی‌توانیم دوست باشیم.ما متفاوتیم.آنقدر متفاوت که چیزی جز عشق نمی‌تواند ما را کنار هم‌دیگر نگاه دارد.
پس یا من را دوست بدار تا روزی که هنوز عشقی هست.
و یا من را نبین.
قسمت پایانی
اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دید
در وجودم جریان پیدا میکردمثل دل کندن از آخرین تابلوی نقاشی که هنوز هم دوست داری تا مدتی طولانی تماشایش کنیمثل کتابی که خواندنش را تمام نکردی و با وجود غمگین بودن داستان میخواهی دو فصل باقی مانده را به پایان برسانی..مثل خاک کردن پیانوی دوران نوجوانی ات..این بار وجودم رنگ خاکستری را میداد
ادامه مطلب
در کودکی عاشق بادکنک بودم امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید... فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!! بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت... آن هم ترکید... فهمیدم نباید چیزی را که دوست دارم بیش از حد بزرگش کنم
بادکنک بعدی را که خریدم حواسم بود... ن
از صبح تا الان به نظرم یه روز طولانی میاد. هوا اینجا اینقدر گرفته است که جای سه بعد از ظهر فکر میکنی دم غروبه. هنوز منو مها نهار نخوردیم و منتظریم سیب زمینی سرخ بشه تا خوراک مرغ بخوریم. به شدت گشنمه. صبح زود بیدار شدم همون چهار یا پنج بود. وسطش البته یه چرتم زدم و بعدش با این که خیلی خوابم میومد نشستم کار کردن اما کلی کارم مونده باید بشینم پای کتاب تا تمومش کنم زودتر دوست ندارم اینقدر طول کشیدنشو. تازه حمومم رفتم خونه رو هم جارو زدم چیه هی اینور ا
هم وزن غزل های منی ای غزل من
حوای منی ، لیلی و شیرین، عسل من
در خاطر من مانده هنوز آهوی چشمت
جای تو همین جاست فقط در بغل من
احساس من احساس قشنگی است یقینا
مدیون من پس تو فقط در قِبَلِ من
من مانده ام اما تو چرا رفته ای از دل
حیرت زده ام من خود من از عمل من
بی تو دگر از حال دلم هم خبری نیست
من منتظرم تا برسد پس اجل من
                        28/4/1398
قاصدک! هان، چه خبر آوردی ؟از کجا وز که خبر آوردی ؟خوش خبر باشی، اما،‌ اماگرد بام و در منبی ثمر می گردیانتظار خبری نیستمرانه ز یاری نه ز دیار و دیاری باریبرو آنجا که بود چشمی و گوشی با کسبرو آنجا که تو را منتظرندقاصدکدر دل من همه کورند و کرنددست بردار ازین در وطن خویش غریبقاصد تجربه های همه تلخبا دلم می گویدکه دروغی تو، دروغکهفریبی تو، فریبقاصدک هان، ولی … آخر … ای وایراستی آیا رفتی با باد ؟با توام، آی! کجا رفتی ؟ آیراستی آیا جایی خبری هست هن
رفتم دوش گرفتم وسایل و رخت و لباسمو برای سفر مشهد جمع جور کرده ام فقط هنوز نگذاشتمشون توی چمدون ، نمیدونم چمدون مامان خانم رو ببرم و یا توی کوله پشتی ام بذارم از همه مهمتر !!! نمیدونم لب تاپ ببرم یا نه ؟ آخه من که رفتم مشهد فقط توی هتل هستم اهل گشت و گذار نیست که برم تفریحی نهایت بخاطر اصرار و غرغرهای مامان خانم برم حرم همین و بس
نماز تمام شده بود. همه رفته بودند. من مانده بودم و او. هنوز هم توی صف های از هم پاشیده، نشسته ... مرا ... میل ماندن بود. میل هنوز نشستن. درست در همان صف ِ از هم پاشیده تا رسیدن اذان مغرب. اما به احترام همراه باید بلند می‌شدم.
سجده ای کردم با همان ذکر ِ همیشه ...
" چاره ی ما ساز که بی یاوریم // گر تو برانی به که روی آوریم ...؟ "
من ایمان آورده ی این شعر نظامی ام. سالهاست همدم بحران هاست ...
سر از مُهر که برداشتم، نفس عمیقی کشیدم.اول گیره ی روسری ام را باز کردم
بالاخره لب‌های ممنوعه‌ای رو بوسیدم و آرومم. با ح دگرفتیم جنگل لویزان و لب‌هام رو بوسید و کمی کارهای دیگه. طعم سیگارش مستم کردم . نمی‌دونم اما کاش بتونم تا آخر باهاش رفیق بمونم. دوست داشتن رو خوب بلده و آرومم می‌کنه این اتفاق واسه دو روز پیشه و هنوز طعم سیگارش تو دهنم هست. 
چند وقتیه دلم می‌خواد از میم جدا شم و مسالمت آمیز رفیق بمونیم برای هم و درعوض من آزاد باشم ولی تنها دلیلم مشکل اقتصادیه که هنوز مرددم می‌کنه. من نه کاری بلدم و نه پولی دار
مذهبی، اسلامگرا، انقلابی و میهن‌دوست قطعاً هستم؛
سنّتی، پان‌اسلامیست، محافظه‌کار و ناسیونالیست قطعاً نیستم؛
حزب‌اللهی، اصولگرا، اصلاح‌طلب و روشنفکر هم نمی‌دانم هستم یا نیستم؛ شاید باشم، شاید نه. چرا که متأسّفانه هنوز که هنوز است، تعاریف روشنی ازشان ارائه نشده است که مورد قبول همۀ موافقان و مخالفانش باشد.
+کراش؟
-نه تو بگو جذاب دست نیافتنی
***********
این متنه هم قشنگ بود خوشم اومد ازش-_- نویسنده ش رو فعلا نمیدونم
در کودکی عاشق بادکنک بودم
امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم
اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید...
فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!!
بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت...
جمعه ای دیگر آمد و هنوز هم به تو نرسیده ایم
به آنچه رد خواست شما ست با حرص رسیده ایم
گرفته که شد به نا حق فدک و  هرزگی بیداد کرد
هنوز بر آن غصب محکم ایستاده اند و ترسیده ایم
هنوز مکرها تضادها در جامعه ات دارد،سخت است
سخت است از تو دور ماندن جای از تو قاپیده ایم
آخر این ظلم ها بر تو چیست به غیر از انزواست؟
منزوی از شما معصومین شدن،اینطور بوده ایم؟
پس از اندیشه ات بیاور سرشتی نو،توبه کردیم
با تو هستیم همیشه،پشت سر در راه ترسیده ایم 
ما جلوتر از
چند روز پیش یکی از بچه هایی که توی فنی حرفه ای تازه باهاش آشنا شدم میگفت داره میخونه برای آزمون کانون وکلا یهو از من پرسید تو برای ارشد نمیخونی و من یک " نه " قاطع بهش گفتم! تعجب کرد که چقدر قاطع و مصمم گفتم نه و لااقل میدونم تکلیفمو توی این زمینه!امروز رفتم سرچ کردم یه تست شغل براساس شخصیت پیدا کردم و انجامش دادم و گفت تیپ شخصیتی من ENTJ هستش و خب به تبع یه سری شغل ها رو هم گفت. 
چند روز پیش هم با فرفری صحبت میکردم و در مورد اینکه چرا زودتر نرفته حقو
غمگینم... شبیه کسی که تنها مانده میان نارفیقان...
قصد رفتن دارم اما...خستگی امانم را بریده...
خسته ام... شبیه کوله بری که بعد از دوهفته هنوز به مقصد نرسیده... 
اما نه... روحم خسته است...
خسته از نامردی ها... از دوست داشته نشدن ها...
خسته از حامی بودن های بی حامی...
خسته از این روزگار...
برخلاف طبیعت، سردم از این روزها...
دلسردم از همه...
ناامیدی هم انگار مسری شده این روزها...
نمیدونم بازم میتونم به کسى اعتماد کنم یا نه. کسى میتونه مثل تو باشه یا نه. مگه میشه کسى مثل تو منو بفهمه؟ معلومه که نه. من انقدر غرق تو شده بودم که خودمو فراموش کرده بودم. الان که رفتى الان که نیستى تبدیل شدم به هیچى. یعنى هیچى تو وجودم نبود بجز تو. همه ى منو پر کرده بودى. الان خالیم. قلبم تیکه تیکه شده. روحم زخمیه. ولى هنوز خوشگلم. هنوز همون چشمایى رو دارم که میگفتى چقد درشتن. هنوز موهامو رنگ میکنم. هنوز میخندم. ولى هیچى نیستم. میدونى اینکه هیچى نب
کتاب روی ماه خدارا ببوس از مصطفی مستور 
تا الان به نصف کتاب رسیدم و با توجه به عنوان کتاب ،تفکرم اینگونه بود یه کتاب مثبت باشه ولی تا الان تو وضعیت مشکی داره حرکت میکنه و حس خوبی بهم نمیده ولی هنوز رسیدم به نصفش ببینم تا آخر چی میشه ،کتابیه که تو چند نقطه برات علامت سوال باز میکنه و هنوز جواب نداده.
اگه دوست داشتین کتاب معرفی کنید 
از بین جزوه‌های کورس قلب ، به زور خودم را بلند کردم و راضی کردم که حاضر شوم . اینکه می‌گویم "به زور" به خاطر آن است که معمولا در فرجه‌های امتحان، به مهمانی نمی‌روم . اینکه می‌گویم "راضی کردم" به خاطر این است که پذیرفتم مهمانی نیست و "عیادت" است. عیادت از دینا که از اسفندماه و فردای روز تولد ۷ سالگی‌اش، فهمیده سرطان خون دارد. نمی‌دانم، شاید هم خیلی نفهمیده که چه بیماری‌ای دارد. اما خب، عوارض وین‌کریستین تزریقی‌اش را که خوب بلد بود . با اکراه
× و بالاخره روز موعود رسید... اسباب کشی... اگر خدا بخواد امشب وسایلم رو میبرم جای جدید... البته که هنوز توش پر از کارگره و جا هنوز مرتب نیست و ممکنه چند روزی رو توی یک آشفته بازار به سر ببرم، تنها دغدغه ی من اتاقیه که باید دو تخته باشه و هنوز آماده نیست و کلی آدم براش دندون تیز کردن... کله ی صبح رفتیم اسمامونو چسبوندیم به درش ":)))) ولی خب دیگه خوابگاهه و قانون جنگلش...
×× روم نمیشه بگم ولی میگم، برام دعا کنید به انرژی مثبتش احتیاج دارم...
هفته دیگه قراره بالاخره زانوم رو عمل کنم. پس از 5 سال!
بیمه یکم گیر داده بود که باید حتما گزارش حادثه داشته باشید که تایید کنیم! رفتم یکی از ورزشگاه های آشنا که مسئولش یه برگ گزارش حادثه سوری بهم بده که فهمیدم که امکانش نیست چون اصولا اونا برای کسی که بیمه ورزشی بوده باشه همچین کاری میکنند و ناامید شدم.
راه حل دوم این بود که برم از شورای محل بخوام که بریم کلانتری و یه استشهاد بدیم!
اعصابم خورد بود که دیگه امروز حضوری با حضرت دوست رفتیم بیمارستان
بالاخره تونستیم با همکاری هم این آتش اختلافی که شعله ور شده بود رو خاموش کنیم اما بنظر من از بین نرفته و فقط زیر خاکستره
مطمئنم اون فکر میکنه که خیلی تلاش کرده و خیلی کوتاه اومده...
گرچه واقعا هم خیلی اذیت شده و حق داره،
فکر میکنم حس بدم همش بخاطر اعتماد به نفس نداشتمه. همش فکر میکنم یعنی الان از من دلخوره؟ الان ناراحته؟ الان عصبانیه؟ هنوز منو دوست داره؟ چقدر دوست داره؟ و هزارتا سوال مسخره ی دیگه
هنوز بشدت سرد برخورد میکنیم و این اذیتم میکنه. ح
- ای انسان مرموز، آنکه بیش از همه دوست می‌داری کیست؟ 
پدرت؟ مادرت؟ خواهرت یا برادرت؟
- نه پدر دارم، نه مادر، نه خواهر و نه برادر.
- دوستانت؟
- سخنی بر زبان می‌آورید که معنایش هنوز برایم ناشناخته مانده.
- وطنت؟
- نمی‌دانم که در کدام نقطه از جهان است.
-زیبایی؟
- او را دوست می‌داشتم، اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.
-زر؟
- از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.
- آه، پس چه دوست‌داری، ای غریبه‌ی شگفت انگیز؟
- من ابرها را دوست دارم...ابرهایی که م
کنار آزادراه نشستم تو ماشین، بیابونه و بارون ،ترکیب بارون و شیشه جلو که میدونید چجوره؟ یه جور غریبیه،خیلی غریب. من یه جایی دیگه خوابم میگیره، چشام سنگین میشه، صدای بوق اتوبوس میاد و من تو اون شهری نفس میکشم که یه روزی با همدمم، همراهم نفس می‌کشیدیم، من از اون شهر رفتم، ولی هنوز اینجاست و صدای نفساشو می‌شنوم، همیشه به رفیقام میگفتم، دوتا زن و شوهر وقتی از هم جدا میشن شاید زیاد غصه نداشته باشه، شاید به اندازه کافی دوتاشون از هم خسته شده باشن
جالب نیست که تو این سن هنوز هربار میام خونه، همون بغض‌های دوران کودکی رو تجربه می‌کنم؟ هنوز هم حس تبعیض، دوست نداشتنی‌بودن و فهمیده‌نشدن هر لحظه و هر ثانیه همراهم هست. منتها اون روزها گریه و قهر فشارم رو کم می‌کرد، این روزها ناچارم عاقل و بالغ باشم. چون نه من کودک اون روزها هستم و نه پدر و مادرم آدم‌های جوون سابق. بغض گلوم رو فشار می‌ده و دوست دارم سرشون داد بکشم: “ریدم تو این خانواده. آخه چرا دو تا احمق مثل شما دختردار شدین؟” ولی باید شا
هوا هنوز سرد بود و کمتر گنجشکی در آن هوا هوس پرواز می کرد. در آن هوا وقتی از خیابان ها، وقتی از درخت های که در خواب بودن رد می شدم فقط از زنده بودن یک چیز مطمعن بودم. قلبم، قلبی که برای تو می تپید. در فکر تو قدم بر می داشت و در کنار تو به خیال می رفت. می دانم قلبم مرا به فراموشی سپرده و حتی اگر با رفتن از سینه من هنوز می تپید، سینه ام را می شکافت و به سمت تو می آمد. من از این موضوع ناراحت نیستم و حتی برایش خوشحالم که قلبی دارم که اینقد زیبایی را دوست دا
حدود ساعت یازده شب، هیچکس در حیاط مجتمع نبود،  که ماشین را جلوی ساختمان پارک کردم و پیاده شدم تا بروم داخل.
دیدم از ساختمان روبرویی، دو خانم بیرون آمدند که حجاب یکی از آن‌ها خیلی بد بود. (آرایش غلیظ، شلوار تنگ، فقط یک شال روی سر انداخته بود و گردن و ... معلوم بود.)
با خودم گفتم تذکّر بدم، ندم، بدم،ندم،بدم،ندم و ... که یک دفعه حدیث امام علی (علیه السّلام) به ذهنم خطور کرد. امر به معروف و نهی از منکر، نه روزی کسی را قطع کرده است و نه مرگ کسی را جلوتر ا
تا حالا به تفاوت مارمولکای سفید با سبز دقت کردید؟
مارمولکای سفید از مارمولکای سبز قشنگترن اما خیلی کند تر از مارمولکای سبزن و همینطور به نسبت خیلی احمق ترن 
پریروز صبح دیدم یه مارمولک سفید روی کتونیم نشسته رفتم نزدیکتر یکم ناز و نوزش دادم بعد گفتم پیشته اما نرفت گفتم پیشته پیشته اما بازم نرفت به خیال خودش با رنگ سفیدش رو کتونی مشکی من تونسته استتار کنه :| 
دیگه اومدم با دستم پیشته بدمش که احمق اعظم یکاره رفت توی کتونی :| 
حالا هر چی کتونی رو ب
راستش هنوز دارم به سارا و مسئلمون فکر میکنم. هی خودمو میخورم، هی تصاویر مختلف میاد تو فکرم. ولی سعی میکنم به خودم مسلط باشم و فراریشون بدم. به چیزای خوب فکر کنم، رو کارهای پاییزیم تمرکز کنم. هنوز به پیک نیک روز جمعه با الهام سان فکر میکنم. به گربه هایی که دیدیم و خنده هایی که کردیم و خوراکی هایی که اختراع کردیم. و کتاب خوندیم و حرف زدیم و بارون خوردیم و حتی تو چاله ی آب پریدیم. هوا محشر بود و سردمون بود، انگشتامون یخ کرده بود. وقتی داشتم ازش جدا م
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شما
از لحظه ای که خبرداده اند پسرک از دوچرخه پرت شده پایین تا امروز چند روز میگذرد ؟ پسرک هنوز روی تخت بیمارستان است و من هنوز احساس میکنم در یکی از سریال های آبکی صدا و سیما گیرافتادم  و اینقدر سناریو اش آبکی ست که دکتر ها مثل همه ی دکتر های سینمایی میگویند فقط معجزه 
میشود برای پسرکمان دعا کنید؟ خواهش میکنم :( 
+میترسم خیلی زیاد سین اگه چیزی برای داداشش اتفاق بی افته دووم نمیاره
زندگی بعضی موقع ها زورش رو به رخ مون میکشه همین قدر بی رحم همین قدر .....ولی هنوز میبینیم که من سرپام و دارم ادامه میده
اتفاق های زیادی افتاد که هیچ جا نوشته نشد 
خاصیت زندگی همینه ادمو تغییر بده جوری که از اخرین پست وبلاگت خودتو نشناسی 
دنیای عجیبه
امیدوارم نبودن مان را به پای  بی معرفتی مان نزارید!
بهترین حال این چندماه باز کردن اینجا و بعد از مدت ها که من اصلا نبودم دیدم چندتااااا کامنت دارم و این یعنی من هنوز وجود دارم .
1398/01/01       01 : 28 : 27
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
 آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
 آفتابی به سرم نیست
 از بهاران خبرم نیست
نفسم می گیرد
 که هوا هم اینجا زندانی ست
 هر چه با من اینجاست
 رنگ رخ باخته است
ارغوان
 این چه راز یست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
 که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
 ب
یکی بیاد که دستشو ببرم بالا، بگم هرکس که من دوست، آشنا و فامیل او بوده‌ام، زین پس فلانی دوست، آشنا و فامیل اوست.
یه تعداد آدم رو فقط انتخاب کنم، بگم شماها حق ندارید اون جدیده رو دوست، آشنا و فامیل خودتون بدونید. من برای شما هستم هنوز. 
بعدشم دست همون تعداد (یا اگه دستشون نمی‌شه یادشون) رو بگیرم و برم یه جایی که کسی نشناسدم به جز همونا. و کسی زبونم رو نفهمه و زبون کسی رو نفهمم به جز همونا. 
+عیدتون مبارک. از این پونصدیا و هزاریای عیدی نصیب همه‌تو
اصلا استاد عادتشونه روایت خوندن سر کلاس؛ حتی وقتایی که موضوع درس ظاهرا ربطی نداره، یه روایت مهمونمون می کنن
 
امام صادق (علیه السلام)- فی زیارة الامام الحسین(علیه السلام)-:
من زاره کان اللهله من وراء حوائجه، و کُفیَ ما أهمَّه من أمر دنیاهُ.
 
صرتم خیس شده و این نشونه ی خوبیه!
این یعنی دلم میگه: هنوز به من امید داشته باش؛ هنوزم  می تونم دلتنگ خوبیها باشم. 
این یعنی من هنوز زنده ام...
الحمدلله علی کل نعمه
سلام!
تابستون شده، آسمون نیمچه آبیه، دور اتاقم رنگ سبز می درخشه و دیروز دویدم!
بهار و تابستون همین هاش زیباست. چند روز در آرهوس برام باقی مانده، چند روز هم بین اش در کپنهاگ. بعدش اسبابکشی می کنم آلمان پیش خانواده ام و  دوست های عزیزم و دلبر! دقیقا یک هفته ی دیگه سالگرد اولین بوسه مون هست :) پارسال اینموقه خیلی گیج بودم. ولی الآن پر از شوق ام و اعتماد به خودم و مسیرم. با انقلاب های کوچکم و شکوفاییم. بیست و سه سالمه !هنوز بعضی وقت ها که می خوام خودم ر
دارم سعی میکنم که بتوانم کمی فکر کنم و کمی بیش از ماهی قرمزهای تنگ حواسم را جمع کنم. برای خودم جالب است که هرچندوقت یک بار حس میکنم که: "دیگه دارم میزنم جاده خاکی". 
و فکر میکنم مشکل همینجاست. که هنوز نمیتوانم درست 'فکر کنم'.
و حس میکنم که هنوز باید بیشتر به درون فرو بروم. و هنوز زود است. هنوز زود است... برای بیرون آمدن. 
حس میکنم وقت فروریختن است و من این نشانه هارا خوب می شناسم. اما همانطور که گفته بودم، می توانم با پازل های مختلفی ادامه دهم. فرو ری
نمی‌دونم چرا. چرا نمی‌تونم کنارش بذارم؟ یه گوشه از قلبم، یه گوشه از ذهنم مونده و هیچ راهی هم برای بیرون انداختن‌اش به ذهنم نمی‌رسه. دوست داشتم که طرح‌ام رو با موضوع موسیقی و معماری کار بکنم، با چهار تا از آهنگ‌های بیتلز. از یه ماه قبل شروع کردم، ولی هنوز به نتیجه نرسیدم. باید کنارش بذارم و یادم نره که یه قسمت از کار معماری حجمه، پلان، نما، پرسپکتیو و... باقی چیزا هستن که باید روشون کار بکنم و موندن هنوز.
هنوز که نو زده آفتاب ته سال و...
نزده نوروز به پوزه ی دیروز و نشده پیروز!...
پیسوز دل پرسوز نگاهدار!...
شاید تبانی به تباهی ما کردند!...
دو سویه سوز نشویم!...
پناه بر خدا!...
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...ء
چند ساعت مانده میان ۹۷ و ۹۸
#ساسان_بهادرخان
 تلگرام telegram: @sasanbah
 
زانو بغل نشسته دلم کنج خانه ات حالا فقط خیال من است و بهانه ات با هر نفس تپید و گرفت از فراق تو قلب شکسته از دل خسته سراغ تو تا می رسد صدای ملائک ز بام شهر بغض اذان که می شکند در تمام شهر اینک شهادت است که تا انتهای شهر!! می پیچد و ادامه آن گریه های شهر! اقرار می کنم که خدایم فقط تویی هر آنچه مانده ست برایم فقط تویی شاهد ترین به خلوت شب های تار من سامع ترین زمزمه های نزار من افتاده بر زمین مپسندم که بی کسم این سان غمین مپسندم که بی کسم طوفان غم
چند سال پیش، پای سخنرانی حاج آقا عالی نشسته بودم. حکایتی را روایت کرد که هنوز هم که هنوز است در ذهنم زنده است. می گفت روزی حضرت صادق از کوچه ای عبور می کرد. در جهت مخالف او، سید حمیری که شاعر بود، می آمد. منتهی ... با کوزه ای شراب در دست. مرد، ترسید. احساس خجالت کرد. سرش را چرخاند تا با امام رو به رو نشود. امام صدایش زد. مرد نمی دانست چه کند. شرمسار راه ِ امام را پیش گرفت. سلام کرد. امام پرسید در کوزه چه داری ؟ مرد دستپاچه شد. نمی توانست بگوید شراب. گفت
سلام.
این روز ها اخبار فقط از بیماری ای به نام کرونا میگه و تمام بحث ها دور یک ویروس کوچک اما خشن می چرخه. امسال، سالِ پیشرفت کاری من بود. و ۳ نمایشگاهم و یک سفر کاریم به خاطر کرونا لغو شدند. این برای من خیلی غم انگیز بود، چرا که آرزو هایم بر آورده شدند و سپس رفع شدند.دانشگاهم تعطیل شد و باشگاه ها هم بستند. من قرنطینه ی خانگی رو جدی گرفته ام و خیلی ممنونم که هنوز تخت همایت خانواده ام هستم. خیلی ها بسیار نگران هستند که این روز ها چه گونه اجاره ی خانه
او یک بلوز بافتنی نوک مدادی زیبا داشت. روزهایی که آن بلوز را میپوشید، بیشتر از همیشه عاشقش بودم: نوک مدادی به چهره اش می آمد.
وقتی که کم کم وزنش بالا رفت و بلوز نوک مدادی اندازه اش نشد، مدام میخواستم سراغش را از او بگیرم، اما نمیتوانستم.
روزی که میرفت، رفتم چمدانهایش را برایش ببندم و بلوز نوک مدادی اش را ته کمدش دیدم. گفتم من این را بر میدارم. این سهم من از آغوش توست. لبخند زد.
او رفت. بلوزش با من ماند.
در این سه سال، هروقت که دلتنگش میشدم، بلوز نو
موفق به کنترل خودم نشدم 
بهش پیام دادم 
جوابی نرسید 
شاید هیچ وقت جوابی نرسه 
مثل بیشتر اوقات نادیده گرفته بشه 
#تو رابطه با او به جمله های دنیا دار مکافاته 
یا زمین گرده بد نکنیم بد میبینیم تاوان میدیم 
و این حرفا ایمان پیدا کردم 
تو رابطه های قبلیم با یه نفرشون خیلی بد بودم 
دقیقا همون رفتارهارو اون با من داره 
هنوز نتونستم با خودم کنار بیام 
از دوست داشتن یه آدم اشتباهی دست بکشم 
تا ته یه رابطه اشتباه رفتم 
باید برگشت! 
هفته‌ی به شدت خسته کننده‌ای بود
دخترخالم عمل کرده بود، شنبه اومدم عیادتش بعد از دانشگاه
یکشنبه صبح دوباره برگشتم دانشگاه ار اونجا، بعد رفتم خوابگاه شب خوابگاه بودم
دوشنبه صبح زود رفتم باز خونه‌شون ؛ چون میخواست بره دکتر کسی نبود همراهش
سه شنبه صبح رفتم دانشگاه، با دوستم قرار گذاشته بودیم اومده بود تهران، دو ساعتی تو انقلاب دور زدیم بعد دیگه من برگشتم خوابگاه، باز عصرش همون دوستم اومد خوابگاه که شب پیشم بمونه
چارشنبه صبح رفتم دانشگاه، ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها